«ملکه ی آفریقایی» سال 1914، برادر و خواهری به اسمهای کشیش ساموئل و بانو رز سایر، بعنوان بریتانیایی های مُبلغ مذهب مسیحیت به آفریقای خاوری آلمان می روند. چارلی آلنات کانادایی که صاحب و اداره کننده قایقی قدیمی به نام "ملکه افریقایی" است. این خواهر رو برادر برای تهیه آذوقه و نامه فرستادن به چارلی اتکا دارند. چارلی در یک معدن نیز به فاصله یک روز از کنار رودخانه به عنوان مکانیک کار می‌کند. خانواده سایر تنها چارلی را تحمل می‌کنند. آنها برای حساسیت ها و ظرافت های انگلیسی اصیل و مسیحی بودن چارلی را زیادی ناهنجار و خشن می دانند. آنها خصوصا نوشیدن زیاد الکل او را مشکل ساز تلقی می‌کنند. خانواده سایر درباره جنگ شدید در اروپا فقط از زبان چارلی می‌شنیدند و تا زمانی که آلمان ها به روستایشان حمله کردند جنگ را تجربه نکرده بودند. آلمان ها معتقد بودن این بهترین راه برای کنترل بومی ها و به اطاعت درآوردن برای خدمت نظامیست. کشیش سایر از شوک وارده با دیدن اقدامات آلمان ها می میرد. بنابراین چارلی باید تا قبل از بازگشت آلمان ها، رز را از غارت های پایگاه های نظامی نجات دهد. چارلی آگاه بود که باید از تنها راه عبوری یعنی رودخانه رد شوند. آنها نه تنها باید مراقب آلمان ها باشند بلکه باید مراقب خطر های رودخانه از جمله سرعت آن و تفاوت های بین خودشان باشند مخصوصا اینکه در یک قایق ۹ متری باید با یکدیگر کنار بیایند. این تفاوت ها زمانی به اوج می رسد که چارلی ترجیح می‌دهد زمانش را جایی خلوت کنار رودخانه بگذراند، در حالیکه رز پیشنهاد می‌دهد یک قایقِ مسلحِ آلمانی که سر راهشان بود را با موشک به آتش بکشند. ولی تمامی این مشکلات باعث اتحاد آنها شده و موجب وابستگی شان از لحاظ روحی و جسمی به یکدیگر می‌شود.

وقایع یک سال از زندگی یک خانواده طبقه متوسط در مکزیکو سیتی در اوائل دهه ۱۹۷۰ را به نمایش می‌گذارد.Cleo، با بازی یالیتزا آپاریچیو ، خدمتکاری است که برای خانواده ثروتمندی در دهه ۷۰ در مکزیکوسیتی کار می‌کند، او خودش را بخشی از این خانواده که سال‌هاست با آن‌ها زندگی می‌کند، می‌داند. کلیوو همراه با آن‌ها به مسافرت می‌رود و به بچه‌های این خانواده بسیار علاقه دارد، سعی می‌کند کارش را به بهترین نحو انجام دهد و در درگیری‌ها و اختلافات این خانواده وارد نشود. آرامش زندگی کلیوو وقتی به هم می‌خورد که با پسرخاله نامزد یکی از دوستانش رابطه عاشقانه‌ای برقرار می‌کند و درنتیجه این رابطه، باردار می‌شود. خانواده‌ای که کلیوو برای آن‌ها کار می‌کند، از او حمایت می‌کند و برای او وقت دکتر می‌گیرند و از هیچ کمکی دریغ نمی‌کنند، اما پدر بچه ناپدید می‌شود و کلیوو را که نگران آینده است، تنها می‌گذارد...

داستان واقعی زنی سیاهپوست به نام «هریت» که از برده بودن فرار می‌کند و مبارزات سختی را پشت سر می‌گذارد و باعث رهایی تعدادی از برده‌های سیاهپوست می‌شود...

داستان چهار خواهر که با گذشت مدتی از جنگ داخلی آمریکا اکنون بزرگ شده‌اند و باید به فکر زندگی جدیدی برای خودشان باشند امّا...

"لیزا" (جونز)، یک مدل، "سام هندریکس" (زیمبالیست جونیر) عکاس را متقاعد می‌کند تا عروسکی را مخفیانه از گمرک فرودگاه بگذراند. "سام" عروسک را با خود به آپارتمانی می‌برد که آن‌جا با همسر نابینایش "سوزی" (هپبرن) زندگی می‌کند، غافل از این‌که عروسک پر از محموله موادمخدر گران‌قیمتی است که "لیزا" می‌خواهد آن را از چنگ شریکش، "روت" (آرکین)، درآورد. "لیزا" که برای پس گرفتن عروسک رفته به دست "روت" کشته می‌شود ولی عروسک ناپدید شده است...

«هري سنبورن» (نيکلسن) خيال دارد دو روز تعطيل آخر هفته را با «مارين» (پيت) در ويلاي کنار درياي مادر او بگذراند ولي از بخت بد قلبش در آن جا درد مي گيرد. «اريکا بري» (کيتن)، مادر «مارين» با اکراه مي پذيرد چند روزي از او مواظبت کند. اما خيلي زود «هري» در مي يابد که به «اريکا» علاقه پيدا کرده است.

فیلم، داستان زوج موسیقیدان کهنسالی را به تصویر می‌کشد که پس از سالها معلمی، حالا دچار بیماری، تنهایی و مشکلات زیادی شده‌اند. زن (با بازی امانوئله ریوا) پس از سکته مغزی، قدرت تکلم و تحرک خود را از دست داده است و حالا این همسر پیرش (با بازی ژان لویی ترینتینان) است که از او پرستاری می‌کند و در این حین، خاطرات قدیم و عاشقانهٔ این دو مرور می‌شود...

در دهه 1950 نیویورک، یک کارمند فروشگاهی که آرزوی ساختن زندگی بهتری را در سر دارد، عاشق زنی متاهل و بزرگتر از خود می شود و...

در سالهای دهه ی 50 میلادی، "الیس" جوان باید بین دو مرد از دو کشور مختلف یکی را بعنوان شریک زندگی اش انتخاب کند، یکی ایرلندی و دیگری آمریکایی...

یک زوج مُسن، در هفته‌ی منتهی به 45 امین سالگرد ازدواجشان، نامه ای غیرمنتظره دریافت می کنند که شامل خبرهایی است که زندگیشان را تغییر می دهد...