«طلوع سیاره میمون ها» ده سال بعد از شیوع ویروس مرگبار ای ال زد 113 در کل جهان، تمدن بشر به کل نابود می شود. در سان فرانسیسکو، سزار به رهبری میمون های تکامل یافته، درآمده و پسری به اسم چشم آبی دارد. وقتی چشم آبی و دوستش اَش به گروهی از انسان ها که تحت فرمان مالکوم هستند، بر میخورد، بینشان مشکل پیش می آید. هرچند، سزار به انسانها دستور می دهد که به شهر متروکه سان فرانسیسکو برگردند. سپس با گروهی از میمون ها به شهر می رود تا با وجود نفرت فرمانده دومش کوبا از انسانها ، به آنها بگوید که با انسانها جنگی ندارد و می توانند در آنجا بمانند. مالکوم برای ملاقات با سزار به تنهایی به جنگل بازمیگردد تا برایش توضیح دهد که باید سد هیدروالکتریک بازسازی گردد تا برق شهر را برای نجات زندگی انسانها برگرداند. سزار استدلال او را می پذیرد و اجازه می دهد که با خانواده اش و چند تکنسین روی سد کار کنند. در این اثنی، رهبر انسانها، دریفوس تصمیم می گیرد انسانها را مسلح کند چون به میمونها اعتقادی ندارد. کوبا نیز خواستار جنگ در مقابل بشریت است و شرایط ناگواری را ایجاد می کند که موجب تقابل هر دو طرف می گردد.

در جنگ برای سیاره میمون‌ها، سزار و ارتش میمون‌ها وارد یک درگیری تحمیلی و مرگبار با ارتش انسان‌ها به رهبری کولونلی بی‌رحم می‌شوند. به دنبال تلفات غیر قابل تصور ارتش میمون‌ها، سزار در کشاکشی نزدیک با غریزه تاریک خود، جهت گرفتن انتقام گونه میمون‌ها آماده می‌شود. قضای روزگار در نهایت سزار و کولونل را در نبردی حماسی برای آینده هر یک از گونه‌ها و تعیین سرنوشت این سیاره رو در روی یکدیگر قرار خواهد داد...

خون آشامی خردسال به نام «ابی» از نظر سنی رشد نکرده و در سن دوازده سالگی متوقف مانده است. او با خدمتکار میانسالش (که ظاهرا معشوق دوران خردسالی اوست) به آپارتمانی اسباب کشی می کند که در همسایگی آن پسر دوازده ساله تنهایی زندگی می کند که پدر و مادرش در آستانه جدایی اند و همکلاسی هایش او را در مدرسه آزار می دهند...

راب و بتی دختر و پسر جوانی هستند که زندگی مشترک‌شان را در نیویورک آغاز می کنند. چند هفته بعد قرار است راب برای انجام یک ماموریت کاری عازم کشور ژاپن شود، بنابراین تمام دوستان راب در خانه او گرد هم می آیند تا برایش یک مهمانی خداحافظی برگزار کنند. در ادامه ناگهان سر و صدای وحشتناکی از بیرون شنیده می شود و آن‌ها در میابند نیویورک در حال نابودی است. آنها نمی دانند چه اتفاقی رخ داده است و بنابریان عازم خیابان می شوند و در ادامه در می یابند یک هیولای غول پیکر به شهر حمله کرده است. بتی در یک آسمان خراش در حال ریزش گیر افتاده و راب تصمیم می گیرد او را نجات دهد.