مدتی پس از اتفاقات قسمت اول، «رابرت مک‌کال» زندگی آرامی را در پیش گرفته و به عنوان راننده کار می‌کند. او یکی از دوستان سابقش را ملاقات می‌کند و از این بابت خوشحال است اما چند روز بعد متوجه کشته شدن او می‌شود. حال برای کشف حقیقت وارد یک بازی مرگبار می‌شود و باید در برابر افراد خطرناکی ایستادگی کند...

مردی تنها به نام «رابرت مک‌کال» که گذشته تاریکی دارد در یک رستوران با دختری جوان به نام «تری» آشنا می‌شود و این آشنایی سبب می‌شود تا بار دیگر گذشته‌اش را در آغوش بگیرد و به آن دختر کمک کند...

داستان درباره شهری کوچک است که سرمایه‌داری زورگو باعث آزار و اذیت مردم فقیر آنجا می‌شود و 7 مرد هفت‌تیرکش با هم متحد می‌شوند تا آنها را نجات دهند...

مردی که در گذشته بازیکن بیسبال بوده اکنون به عنوان رفتگر کار می‌کند اما هنوز هم از اصطلاحات بیسبال در زندگی روزمره‌اش استفاده میکند. حال مشکلات خانوادگی مخصوصا با پسرش و بحرانهایی که در زندگی با آنها درگیر است هسته اصلی داستان را شکل می‌دهند...

کریزی که مامور سابق نیروهای ویژه امریکا بوده هم اکنون به آخر خط رسیده و تنها به خاطرات قدیمی اش دلبستگی دارد. او که در مرزهای جنوبی امریکا و مکزیک سرگردان است با دوست و همکار قدیمی اش ری مواجه می شود. ری شغل تازه ای را به او پیشنهاد می کند که محافظت از دختر ده ساله ای به اسم پیتا است. گروگانگیری در این ناحیه از خاک مکزیک بسیار زیاد است و پدر پیتا نیز که یک تاجر ثروتمند مکزیکی است کریزی را برای اینکار استخدام می نماید. کریزی در ابتدا تمایلی به برقراری دوستی با پیتا ندارد اما با گذشت زمان دلبستگی خاصی به او پیدا می کند. در ادامه آدم ربایان موفق می شوند پیتا بربایند و کریزی نیز در اين حادثه بشدت مجروح می شود. در طول مدتی که کریزی در بیمارستان بستری است آدم ربایان باج را دریافت می کنند اما تنها هدف کریزی پس از مرخص شدن کشتن هر فردی است که در این ماجرای مرگبار شرکت داشته است.

«ايزي رالينز» (واشينگتن)، سرباز سابق جنگ جهاني دوم در لس آنجلس، دنبال کار مي گردد و اجاره خانه اش نيز عقب افتاده، در نتيجه پيشنهاد پيداکردن زني به نام «دافني» (بيلز) را قبول مي کند بي آن که بداند اين جست و جو او را به قلب شبکه اي از جنايت، حق السکوت، فساد پليس و تباهي هاي زندگي خصوصي سياستمداران خواهد کشاند.

سرگذشت قهرمان سياه پوست بوکس، «روبين «هاريکين» کارتر» (واشينگتن) که بي گناه نوزده سال را در زندان گذراند...

«جيک هويت» (ایتن هاوک) پليس تازه کار و کم تجربه لس آنجلسی دوست دارد به واحد برگزيده مبارزه با مواد مخدر به فرماندهی کارآگاه «آلونزو هريس» (دنزل واشینگتن) کارکشته که سيزده سال سابقه دارد، بپيوندد. هريس به هويت اين فرصت را می دهد تا يک روز به صورت تمرينی به واحد او ملحق شود تا در آن روز شجاعت و شايستگی های خود را نشان بدهد. اما در پايان روز پليس تازه کار متوجه می شود که فرمانده کهنه کارش مرزی بين درستی و نادرستی نمی شناسد و الگوهای اخلاقی خاص خود را در کوچه و خيابان عمل می کند. در ادامه هويت تازه کار که با وجدانش درگير شده، پی می برد که اصلا برای يک روز تمرين انتخاب نشده، بلکه سپر بلای يک نقشه بسيار پيچيده شده است...

«دالتن راسل» (کلایو اوون)، یک سارق بانک نامتعارف است و به سبب رو دست زدن و یک گام جلو بودن از نیروهای پلیس، تمامی تلاش های کارآگاه خونسرد پلیس، «کیت فریزر» (واشنگتن) را با شکست روبه رو کرده است. تا این که رئیس بانک (پلامر) از «مادلین وایت» (فاستر)، یک میانجی گر سرشناس، درخواست می کند برای حل مشکل و پایان دادن به گروگان گیری در بانک، کمکش کند...

«فرانک لوکاس» (واشينگتن) راننده و محافظ يکي از رؤساي تشکيلات تبهکاري است که پس از مرگ رئيسش خيلي زود موقعيت خود را به عنوان وارد کننده ي درجه ي يک مواد مخدر در هارلم نيويورک تثبيت مي کند. «ريچي رابرتس» (کرو) نيز پليس درستکاري است که رهبري گروه ضربت مبارزه با مواد مخدر را به عهده دارد و مي کوشد تا جلوي فعاليت هاي تشکيلات «لوکاس» را بگيرد...