«آسمان تاریک» خانواده بارت - مادر لسی، پدر دانیل، پسر بزرگتر جسی و پسر کوچکتر سامی - در یک خیابان حومه ساکت در یک شهر بی‌نام آمریکایی زندگی می‌کنند. دانیل در حال حاضر بیکار است و مسئولیت حمایت از خانواده بر روی دوش لسی است، که به عنوان نماینده املاک فعالیت می‌کند که قصد دارد خانه را بفروش برساند، دو پسر آنها از روابطی شاد برخوردار هستند و از تختخواب خود از طریق واکی-تکی با یکدیگر ارتباط برقرار می‌کنند.

«طلوع سیاره میمون ها» ده سال بعد از شیوع ویروس مرگبار ای ال زد 113 در کل جهان، تمدن بشر به کل نابود می شود. در سان فرانسیسکو، سزار به رهبری میمون های تکامل یافته، درآمده و پسری به اسم چشم آبی دارد. وقتی چشم آبی و دوستش اَش به گروهی از انسان ها که تحت فرمان مالکوم هستند، بر میخورد، بینشان مشکل پیش می آید. هرچند، سزار به انسانها دستور می دهد که به شهر متروکه سان فرانسیسکو برگردند. سپس با گروهی از میمون ها به شهر می رود تا با وجود نفرت فرمانده دومش کوبا از انسانها ، به آنها بگوید که با انسانها جنگی ندارد و می توانند در آنجا بمانند. مالکوم برای ملاقات با سزار به تنهایی به جنگل بازمیگردد تا برایش توضیح دهد که باید سد هیدروالکتریک بازسازی گردد تا برق شهر را برای نجات زندگی انسانها برگرداند. سزار استدلال او را می پذیرد و اجازه می دهد که با خانواده اش و چند تکنسین روی سد کار کنند. در این اثنی، رهبر انسانها، دریفوس تصمیم می گیرد انسانها را مسلح کند چون به میمونها اعتقادی ندارد. کوبا نیز خواستار جنگ در مقابل بشریت است و شرایط ناگواری را ایجاد می کند که موجب تقابل هر دو طرف می گردد.

«جينا» (راسل) پيشخدمت رستوران است. او زندگي زناشويي بسيار ناموفقي دارد، با اين همه باردار است. پس از آشنايي با «دکتر پوماتر» (فيلين) زندگي او کاملا عوض مي شود...

یک استاد گروه دانشگاهی فریب می خورد و به شهرش یعنی اوکلاهما برمی گردد، جایی که بردار دوقلو اش در آنجا برای او برنامه هایی در سر دارد...

«لیلا نوواک» فارغ التحصیل دانشگاه و نوازنده ماهر ویولون سل است. او یک روز با مرد جوانی به اسم لوئیس که خواننده یک گروه موسیق راک است آشنا می شود و شب را در کنار او سپری می کند اما فردای آن روز آنها مجبور می شوند برای همیشه از هم جدا شوند. لیلا از لوئیس باردار شده و فرزند پسری بدنیا می آورد. پدر لیلا به دروغ به دختر خود می گوید که فرزنش پس از تولد مرده است و این کودک را مخفیانه به یک پرورشگاه می سپارد. دوازده سال می گذرد و پسر لیلا و لوئیس بزرگ شده و استعداد زیادی در موسیقی پیدا می کند. او بخاطر آزاد و اذیت فراوان همسن و سالهایش از پرورشگاه فرار کرده و مردی به اسم ویزارد استعداد های او را کشف می کند و اسم آگوست راش را روی او گذاشته و او را نزد خود می برد. آگوست بدنبال پیدا کردن پدر و مادر خود است و اطمینان دارد با کمک گرفتن از موسیقی می تواند آنها را پیدا کند.

یک تعمیرکار هتل بعد از اینکه قصه‌هایی که برای خواهرزادگانش تعریف می کند، به حقیقت می پیوندند، زندگی‌اش متحول میشود.