TvPedia

«نیزه» رقابت، رازهای تاریک و تنش جنسی ایجاد شده در رابطه ی سه دوست صمیمی باعث می شود که آنها در قایقی بادی ای در وسط اقیانوس رها شوند و دنبال راه نجات بگردند.

«بیا پیش بابا» زندگی نوروال روزبه روز سختتر می شود. او با مادرش زندگی می کند و به خاطر درگیری اش با الکل، آن را کنار گذاشته. به همین دلیل وقتی یک نامه ی غیرمنتظره از پدری بیگانه دریافت می کند که درخواست ملاقات با او را داشته، به سرعت یک بلیط اتوبوس برای رفتن به خانه ی خوش منظره ی پدرش تهیه می کند. شاید با ارتباط دوباره با پدرش بتواند خلا عاطفی خود را پر کند. هرچند خیلی زود او به چیزی در مورد پدرش پی میبرد، یک احساس ناراحت کننده ناشی از صحبتهای پدرش و استفاده ی بیش از اندازه ی او از الکل به وجود می آید. نوروال خیلی سریع می فهمد که امیدش برای رابطه ی پدر و پسری به فنا رفته و به جای یک دیدار خانوادگی، خود را در یک کابوس در بیداری، پیدا می کند.

«چاقوکشی» هیچ چیز نمی تواند جشن تولد مجلل یک نویسنده ی رمان های جنایی به نام هارلان ترومبی را لکه دار کند مگر مرگ عجیب و مرموز خودش. حالا چاقوی تیزی که در دست مقتول است نشان می دهد چیزی یا کسی برای هارلان مزاحمت ایجاد کرده بوده. با این وجود، کارآگاه مرموز، بنویت بلنک، کاملا از این موضوع مطمئن نیست. مطمئنا بیشتر از یک نفر از اعضای خانواده ی این نویسنده ی معروف مظنون محسوب می شوند. همینطور که بلنک دنبال سرنخی برای باز کردن این کلاف پیچیده و سردرگم است، همه ی چشم ها یر روی جایزه ی بزرگ یعنی میراث هارلان می باشد. آیا بنویت می تواند این پرونده ی پیچیده را قبل از مرگ کسی دیگر حل کند یا نه؟

«مردی که کریسمس را اختراع کرد» در سال 1843، نویسنده معروف بریتانیایی، چارلز دیکنز، در پایینتر نقطه در حرفه اش قرار دارد و روز به روز بر هزینه های خانواده اش افزوده می شود. دیکنز برای بهبودی اوضاع تصمیم می گیرد کمتر از دو ماه یک داستان راجب کریسمس بنویسد و خودش آن را چاپ کند. هنگامی که دیکنز در کشمکش نوشتن داستان در مدت بسیار کم است، پدر و مادرش که دیگر با او رابطه ی گرمی ندارند، نزد وی آمده و با او هم اتاق می شوند. هنوز سایه ی خاطرات تلخ پدرش در دوران کودکی و بی مسئولیتی مالی وی، بر زندگی اش است که ذهنش برای نوشتن داستان قفل می شود و به نظر می رسد راه حلی پیدا نمی کند. دیکنز باید با شیاطین شخصی اش در قالب کاراکترهای داستانش روبرو شود، به خصوص در گفتگوی خیالی اش با ابنزر اسکروج. حالا با نزدیک شدن روزهای آخر تحویل داستان، دیکنز در کشمکش با ناامیدی و عقاید کاراکترهایش در خلق یک اثر ادبی است تا بتواند یک روح بنیادین برای کریسمس مدرن تعریف نماید.

«بر فراز موج هایت بتاز» "هیناکو" دانشجویی است که عاشق موج سواری است و به تازگی به شهری ساحلی نقل مکان کرده است. وقتی به صورت ناگهانی آپارتمانش آتش می گیرد، "میناتو" که یک آتش نشان خوشتیپ است، جانش را نجات می دهد و آن ها خیلی زود عاشق هم می شوند، دقیقا در همان زمانی که به شدت به هم وابسته می شوند، "میناتو" به دلیل حادثه ای که در دریا برایش اتفاق می افتد می میرد. "هیناکو" به حدی حالش بد می شود که حتی توانایی نگاه کردن به دریا را هم از دست می دهد، ولی یک روز آهنگ مخصوص به خودشان را می خواند و ناگهان "میناتو" بین آب ها ظاهر می شود. از آن روز به بعد در هر سطح آب مانندی می توانست "میناتو" را با خواندن آن آهنگ احضار کند، ولی واقعا آن دو می توانند تا ابد با هم بمانند؟ و دلیل واقعی ظاهر شدن ناگهانی "میناتو" چه چیزی می تواند باشد؟

«جوجو خرگوشه» سال 1944 در آلمان، پسری ده ساله به اسم جانس بتزلر، که اغلب جوجو صدا میشه، پسر یکی از خانواده های خوب آلمانی است. پدرش برای جنگ به ایتالیا رفته و به همراه خواهرش اینگ که به تازگی براثر بیماری فوت کرده، تحت سرپرستی مادرش رزی می باشد. او به همراه دوست همسنش، یورکی عینکی، قرار است وارد مهمترین فاز زندگی جوانانه شده و به کمپ کودکان نازی به ریاست کاپیتان کلنزندورف شوند. دستیاران باوفای کاپیتان کی، فردی فینکل و فرائولین رهم هستند که سیاست های نازی را از مسیر نادرستی پیاده می کنند. با وجود اینکه تمام جوانان شهر، او را یک بیگانه در نظر می گیرند، جوجو متوجه میشود که نسبت به تمام افراد کمپ، یک برتری دارد و آن اینست که توسط روح آدولف هیتلر، مورد راهنمایی قرار می گیرد. همان کسی که جوجو وقتی بزرگ میشد، آرزو داشت بادیگاردش شود. در تک تک روزهای کمپ، جوجو بدون آنکه یهودی ها را بشناسد یا چیزی درباره آنها بداند یا حتی یک نفر از آنها را بشناسد، تنفرش از آنها بیشتر می شود و هدف نهایی اش، کشتن آنهاست. به همین خاطر وقتی برای اولین بار، با یکی از آنها آشنا می شود، به خصوص اینکه آن آشنایی در شرایط ناخوشایندی اتفاق می افتد، جوجو به این فکر می کند که باید چکاری انجام دهد. در حالی که کاملا باور دارد که یک نازی است اما در واقع نمی داند که معنی آن چیست، تصمیم میگیرد روی تنفرش و کشتن یهودی ها، فکر کند و البته این را هم نمی داند که قتل در طبیعت حقیقی اش هست یا نه که عواقب بیشتری در ارتباط با خانواده اش، در انتظارش است. او تصمیم می گیرد آن شخص را ورای برچسب یهودی بودن، بشناسد تا شاید راهش را پیدا کند.

«دهه ی 90 شیطان» در دهه ی 90 همجنسگراها قایق رودخانه ی می سی سی پی را از یک کاپیتان مهربان میدزدند. اولین اقدام آنها این است که نمایشگاه کشتی را به خانه ی قمار شناور تبدیل کنند. یک بازیگر و دوست سرکش و بیروح او سعی میکنند راهی برای کمک به کاپیتان پیدا کنند و مالکیت کشتی را دوباره بدست بگیرند.

«کنار بیا» رانی برادرش را و فی، عشق اولش را از دست داده است. این دو برای فائق آمدن بر درد مرگ مردی که دوستش داشته اند، به سفری فریبنده به سمت کوهها آغاز میکنند.

«لطفاً حاضر باش» یک زن جوان اوتیسمی از دست پرستار خود فرار می کند تا یک فیلمنامه ی 500 صفحه ای از استارک ترک رو به یک مسابقه ی نویسندگی در هالیوود تحویل دهد. در ماجراحویی ای سرشار از اشکها و لبخندها، وندی با دنبال کردن روح راهنمای آقا اسپاک، سفرش را در اعماق ناشناخته ها، شروع می کند.

«چمن سبزتر» مادر چند بچه ی فوتبالیست در حومه ی شهر، مدام در زندگی شخصی با هم رقابت می میکنند و فرزندانشان در زمین بازی تصمیم می گیرند که تفاوتهای همدیگه را بپذیرند.