TvPedia

«لطفاً حاضر باش» یک زن جوان اوتیسمی از دست پرستار خود فرار می کند تا یک فیلمنامه ی 500 صفحه ای از استارک ترک رو به یک مسابقه ی نویسندگی در هالیوود تحویل دهد. در ماجراحویی ای سرشار از اشکها و لبخندها، وندی با دنبال کردن روح راهنمای آقا اسپاک، سفرش را در اعماق ناشناخته ها، شروع می کند.

«ملکه ی آفریقایی» سال 1914، برادر و خواهری به اسمهای کشیش ساموئل و بانو رز سایر، بعنوان بریتانیایی های مُبلغ مذهب مسیحیت به آفریقای خاوری آلمان می روند. چارلی آلنات کانادایی که صاحب و اداره کننده قایقی قدیمی به نام "ملکه افریقایی" است. این خواهر رو برادر برای تهیه آذوقه و نامه فرستادن به چارلی اتکا دارند. چارلی در یک معدن نیز به فاصله یک روز از کنار رودخانه به عنوان مکانیک کار می‌کند. خانواده سایر تنها چارلی را تحمل می‌کنند. آنها برای حساسیت ها و ظرافت های انگلیسی اصیل و مسیحی بودن چارلی را زیادی ناهنجار و خشن می دانند. آنها خصوصا نوشیدن زیاد الکل او را مشکل ساز تلقی می‌کنند. خانواده سایر درباره جنگ شدید در اروپا فقط از زبان چارلی می‌شنیدند و تا زمانی که آلمان ها به روستایشان حمله کردند جنگ را تجربه نکرده بودند. آلمان ها معتقد بودن این بهترین راه برای کنترل بومی ها و به اطاعت درآوردن برای خدمت نظامیست. کشیش سایر از شوک وارده با دیدن اقدامات آلمان ها می میرد. بنابراین چارلی باید تا قبل از بازگشت آلمان ها، رز را از غارت های پایگاه های نظامی نجات دهد. چارلی آگاه بود که باید از تنها راه عبوری یعنی رودخانه رد شوند. آنها نه تنها باید مراقب آلمان ها باشند بلکه باید مراقب خطر های رودخانه از جمله سرعت آن و تفاوت های بین خودشان باشند مخصوصا اینکه در یک قایق ۹ متری باید با یکدیگر کنار بیایند. این تفاوت ها زمانی به اوج می رسد که چارلی ترجیح می‌دهد زمانش را جایی خلوت کنار رودخانه بگذراند، در حالیکه رز پیشنهاد می‌دهد یک قایقِ مسلحِ آلمانی که سر راهشان بود را با موشک به آتش بکشند. ولی تمامی این مشکلات باعث اتحاد آنها شده و موجب وابستگی شان از لحاظ روحی و جسمی به یکدیگر می‌شود.

«شانس دوباره: حریف» مرحله نهایی حساس ترین مسابقات ژیمناستیک بین دختران شهری و دختران روستایی است. آماده ی دیدن هیجان در فیلم "شانس دوباره: حریف!" باشید.

«روزی زیبا در محله» تام هنکس، برنده ی دو جایزه اسکار در این فیلم نقش آقای راجرز را بازی می کند. داستانی درباره پیروزی مهربانی بر بدبینی که برگرفته از داستانی واقعی از دوستی فرد راجرز و تام جواند خبرنگار است. بعد از اینکه یک خبرنگار بدبین مجله (متیو ریز)، برای نوشتن زندگی فرد راجرز تعیین می شود تا زندگی، بر شکیات خودت غلبه نموده و از دوست داشتنی ترین همسایه ی دنیا، همدردی، مهربانی و نجابت را می آموزد.

«بُن بست» گانگستری بی رحم و زخمی به نام دیکی، با کامی تلخ از شکست، در حال فرار از پلیس، همراه با یک همدست در حالِ مرگ، بالاخره مخفیگاهی عالی برای پنهان شدن پیدا می‌کند. قلعه ای باشکوه و ظاهرا متروکه کنار دریا که اکنون کارخانه داری ورشکسته و ضعیف به نام جورج و همسر فرانسوی سبکسرش ترزا، در آنجا روزگار میگذراندند. دیکی به خانه حمله کرده و ساکنان آنجا را مجبور به اطاعت می‌کند. زن و شوهر نیز برای کمک تا صبح منتظر می‌مانند. در عوض ملاقاتی از سوی دوستان نیمه راه و ناخوشایند آنها در این موقعیت، کارد را به استخوان می رساند. در نهایت جورج همیشه ترسو، بی پول، فریب خورده که نزدیک به فروپاشی کامل روانی و احساسی است برای یک بار هم که شده باید بتواند جراتِ دفاع از قلعه و آبرو باقیمانده اش را پیدا کند. اما ایا او قدرت این کار را دارد؟

«بخت کور» در سال 1981 وقتی پدر یک دانشجوی پزشکی میمیرد، از رئیس دانشگاه درخواست یکسال مرخصی تحصیلی می کند تا درباره حرفه ی پزشکی فکر کند. او تصمیم میگیرد به ورشو سفر کند اما بعد از رفتن به ایستگاه قطار، سه اتفاق محتمل وجود دارد. در احتمال اول، وقتی ویتک سوار قطار می شود، با عشق قدیمی اش، زوسکا را می بیند که عضو انجمن زیرزمینی ضدکمونیست است و به گروهی که به دنبال آزادی معترضین در یک ساختمان گروگان گرفته شده اند، می پیوندد. در احتمال دوم، توسط نیروهای دولت در ایستگاه قطار دستگیر می شود، به دادگاه فرستاده می شود و سی روز خدمات اجتماعی برایش صادر می شود. سپس به انجمن دانشجویان ضد دولت می پیوندد و در روزنامه ای زیرزمینی، شروع به فعالیت می کند. هنگامیکه دوستانش توسط مامورهای دولتی دستگیر می شوند، وی سرگرم رابطه با خواهر دوست دوران کودکی اش است و همراهانش فکر می کنند که او به آنها خیانت کرده. در احتمال سوم، ویتک اصلا سوار قطار نمی شود و تصمیم میگیرد به دانشگاه برگردد. او با دوست دخترش اولگا ازدواج و از دانشگاه پزشکی فارغ التحصیل می شوند. آنها به پزشکانی موفق تبدیل شده و ویتک قبول می کند تا به جای رییس دانشکده، سخنرانی کند. کسی که پسرش به خاطر دستگیری در جنبش ضد دولت، باعث ننگش شده است. هیچ کدام از سه سرنوشت ویتک، برایش خوشبختی را به ارمغان نمی آورد.

«خبر بد برای برز» موریس، بازیکن سابق لیگ سطح پایین بیسبال که یک آدم تنبل، الکلی و مستخدم استخر بوده، پول می گیرد تا مربی تیم برز شود، تیمی متشکل از چند بازیکن ناجور و ژولیده که هیچ استعدادی در بیسبال ندارند. مربی باترمیکر، با فهمیدن ای وضعیت، آماندا وارلیزر، دختر یکی از دوست دختران قبلیش را به تیم می آورد ک پرتاب های عالی ای دارد. همینطور کلی لیک که یک موتورسوار و برحسب اتفاق بهترین بازیکن آن منطقه است. با ایجاد اعتماد به نفس، به دنبال بردن قهرمانی و انتقامجویی از دشمنش، یانکی ها به خاطر باخت قبلیست.

«یک علاقه خاموش» سینتیا نیکسون نمایشی موفقیت آمیز از امیلی دیکینسون به اجرا گذاشت. او به هوش، استقلال تفکر و تاثر و ترحمِ شاعری جان بخشید که نبوغ او تنها بعد از مرگش شناخته شد. کارگردان‌ مورد تحسین ترنس دیویس( خانه نشاط، دریای عمیق آبی) به لطافت، تعلقاتِ عمیقِ دیکینسون به خانواده صمیمی اش را در فیلم فرا می‌خواند. همچنین تمامی رفتار ها، آداب و رسوم و عقاید روحی و معنوی شاعر که با آنها دست پنجه نرم کرده و در شعرهایش برتری یافته، به تصویر کشیده است.

«جنگ بزرگ» در آخرین روزهای جنگ جهانی اول، یک گروه از سربازان آمریکایی برای نجات یک جوخه ی گمشده، به پشت خط مقدم فرستاده می شوند.

«در زمان جنگ» در ۱۸ جولای ۱۹۳۶ شهرهای سالامانکا، کاستیلا و لئون(مرکز اسپانیا) ارتش اسپانیا اعلان وضعیت جنگ در شهر می کند ، با امید به این که این وضعیت را به بقیه اسپانیا هم بکشاند و بی ثباتی را بعد از اعلام دومین جمهوری از ۵ سال پیش، بیشتر کند. مردی سالخورده به نام میگوئل دِ اونامونو نویسنده و استاد دانشگاه و البته یکی از معروفترین روشنفکران اسپانیا آنقدر از جمهوری که او آشکارا برای ساختش کمک کرده بود ناامید است،که از این شورش حمایت می‌کند امیدوار به اینکه کشور از عاملان نامطلوب پاک شوند. دوستان او سالوادور و کشیش اتیلانو نیز در همین وضعیت ناامیدی به سر می‌برند که سبب مشکلات زیادی در خانه او شده است. میگوئل با دخترهایش فلیسا و ماریا و نوه اش میگوئلین همراه با مستخدم خانه شان آوورلیا زندگی می‌کند. در همین زمان شهردار شهر سالامانکا کاستا پریتو، بدون هیچ دلیل مشخصی دستگیر شده و همسرش آنا کاراسکو برای درخواست کمک سراغ میگوئل می‌رود. فرمانده کل نیروها جلسه تصمیم گیری برای یافتن راهکاری برای دست گرفتن قدرت برگذار می‌کند. در همین حین ژنرال استری میلان بی رحم، تک چشم با یک دست و یک پا که دستِ راستِ ژنرال فرانکو می‌باشد و خواستار تغییر رژیم به دیکتاتوری است، پیشنهادِ انتخابِ ژنرال فرانکو به عنوان رهبر را می‌دهد. این پیشنهاد علارغم مخالفت ژنرال کابانلاس که هراس دارد فرانکو جمهوری را از بین ببرد، داده می شود. هنگامی که آتیلانو به خانه برنمی‌گردد، همسرش اِنریکوئتا ب میگوئل خبر دستگیری شوهرش را می دهد. همزمان سالوادرور سعی دارد میگوئل را از هدف اصلی شورش ارتش، تبدیل اسپانیا به کشوری فاشیست، باخبر کند. میگوئل که هنوز در باور این خبر دو دل است، سالوادور جلوی چشمانش دستگیر می‌شود. میگوئل دِ اونامونو شرمنده و آزرده خودش و نظرش را درباره شورش زیر سوال برده و درخواست ملاقاتی با فرانکو می‌کند. فرانکو، فرمانده تمامی نیروهای ارتش اسپانیا شده که بعد از مقابله با الکازار دِ تولدو به قدرت کامل سیاسی و ارتشی رسیده است. میگوئل درخواست دارد که شاهدی دست اول در اتفاقاتی که اسپانیا را برای همیشه تغییر می‌دهد، باشد.