TvPedia

(من چه کسی هستم) این فیلم درباره ی اسطوره ی یونانی (آمفیتریون) است. (زئوس) ویژگیهای آمفیتریون را برای اغوا کردن همسرش (الکمنه) میگیرد. او در جنگ است. هدف خدا این است که عشق واقعی زن و شوهر را احساس کنیم در حالی که بنده ی او (مارکوس) اعتقاد دارد که این فقط یک رابطه ی جنسی است. اگر چه خدا صحنه ی عزیمت او را به یاد دارد اما او قانع نشده است و به حقیقت شک دارد. (راشل) همسرش را به طور کامل تشخیص نمیدهد و بوسه ی او را رد میکند و ترجیح نمیدهد با همسرش زندگی کند.

«داستانهای عجیب» در سال 1945 در مجارستان، کمی بعد از تمام شدن جنگ جهانی دوم، هنگامی که هرج و مرج و ناامنی در کشور حکمفرماست، یک مرد فریبکار از این دوران سردرگم استفاده کرده و به بوداپست فرار می کند و در جنگلی در کنار یک زن و پسرش، پناه می گیرد. با اینکه سعی می کند با نفس خود مبارزه کند اما باز هم خودش را در عشقی پرشور با زنی می بیند که همسرش قرار است به خانه بازگردد.

(ساعت اندک) در حال فرار از فصل نبرد (لرد برونو) برای خوابیدن با همسرش به خانه میاید. خدمتکار خوشتیپ او (massetto) در تابستان گرم در سال 1347 به جنگل فرار میکند در آنجا به یک پدر روحانی مهربان برخورد میکند و به صومعه ی او پناه میبرد. در آن صومعه تعداد زیادی راهبه های بی ثبات عاطفی وجود دارد و او خود را به عنوان یک مرد ناشنوا معرفی میکند و باید برای نگه داشتن خود در برابر وسوسه های راهبه ها مقاومت کند.

(تب لاله) در قرن 17 آمستردام یک دختر یتیم (سوفیا) به زور با یک بازرگان ثروتمند و قدرتمند ازدواج میکند گرچه ناخوشایند است ولی او را از فقر نجات میدهد. بعد از این که شوهرش به او خیانت میکند او یک رابطه ی عاطفی را با یک نقاش (jan van loos) شروع میکند. یک هنرمند مبارز که فرار میکند از دست بازرگانانی ک دنبال او هستند. این دو به امید ساختن زندگیه رویایی با یکدیگر در بازار پرمخاطره سرمایه گذاری میکنند.

«هنر سر کردن» یک دانش آموز تنبل، به طور اتفاقی با محبوبترین دختر مدرسه دوست شده و بعد از اینکه متوجه شده انجام ندادن تکالیفش، ممکن است به قیمت نگرفتن دیپلمش تمام شود، شاگرد یک هنرمند می گردد. جورج (فردی هایمور) یک آدم اجتماعی نبوده، با این حال با حداقل تلاش، سعی می کند این خصوصیت را در دبیرستان کسب کند. از طرفی، سالی (اما رابرتز) یک دختر زیباست که محبوبتیش باعث شده بدبختی های داخل خانه را از دید همگان پنهان کند. سالی و جورج که توسط زندگی آشفته شان در کنار هم قرار می گیرند، برخلاف ظاهر قصیه متوجه می شوند که در مواردی با هم تفاهم دارند. هرچند این رابطه تهدید به جدایی می شود وقتی که جورج متوجه می شود واجد الشرایط فارغ التحصیلی نیست. او درمانده و خسته برای فرار از مدرسه دست به هرکارس میزند و در عین حال وقتی برای داستین، یک هنرمند 25 ساله ی موفق که در او پتانسیلی را می بیند، چند درس خود کنترلی یاد می گیرد. جورج کم کم آینده را می پذیرد اما اتفاقی وحشتناک رخ می دهد. اینکه گذشته ی تنبل وارش مانع از پیشرفتش خواهد شد.

«گرفتمت» جاناتان بازی ای به اسم " گرفتمت" را بازی می کند که در این بازی توسط تفنگ های رنگی شکار می کند یا توسط دانش آموزای دیگه شکار می شود. بعد از بردی بزرگ برای تعطیلات به فرانسه می رود جایی که ساشای جذاب را ملاقات می کند و ساشا اصرار دار که فقط بخاطر باکره بودن جاناتان به او علاقمند است. جاناتان را همراه خود به شرق آلمان می برد جایی که از هم جدا می شوند و جاناتان به تنهایی مجبور به فرار و رفتن به سمت غرب می شود و در تمام این مدت توسط جاسوسان آلمان شرقی تعقیب می شود. به شهرش برمی گردد تا ببیند بازی هنوز برقرار هست یا نه در حالی که نوار فیلمی در وسایلش جاسازی شده.سپس ساشا دوباره ظاهر می شود...

(شفاف) پرستار و عاشق جراحش بخشی از یک جنبش مقاومتی در دهه پی 1940 جمهوری چک هستند.هنگامی که انها را کشف کردند عاشق او فرار میکند و زن باید مکانی برای پنهان شدن پیدا کند.مردی بیمار از روستای کوهستانی دور افتاده جایی که زمان 150 سال پیش متوقف شده است موافقت میکند که جان او(زن) را ب عنوان همسرش نجات دهد.

«زوج ولنتاین» مسیرِ عشق ِواقعی گاهی طولانی و پیچیده است، مخصوصا برای ناتالی سیمنز( لنز ) که به تازگی از کارش در رادیو در شهر سانفرانسیسکو اخراج شده است. او به زادگاهش در اورگان بر می‌گردد تا به مادرش (مری مارگارت هیومز) در جشنواره سالانه ولنتاین شهر کمک کند. با اینکه ناتالی به طور رسمی نامزد دارد، هنگامی که با زک ویلیامز(مک‌فارلین) مردی با محبت و خوشتیپ، دوباره ملاقات می‌کند، کاملا غافلگیر می‌شود. زک ویلیامز همان مردیست که ده سال پیش قلب ناتالی را شکست و نامزدیشان را بهم زد.

(اسکله های نیویورک) بیل رابرت به عنوان یک کارگر ساده در معدن زغال سنگ قرمز کار میکند.این کار سخت و کثیف است و مرد مجبور است با یک سرپرست کنار بیاید که او از عذاب کشیدن دیگران لذت میبرد.در اخر هنگامی که او کشتی را ترک میکرد زنی را دید که در حال تلاش در اب است که ظاهرا سعی در خودکشی داشت.او را بسمت پاتوق ملوانها میبرد.دختر مست است و اندی او را در استراحتگاه میگذارد و بیل از او میخواهد که در انجا با او ازدواج کند.ولی انها مجوز ازدواج ندارند علیرغم اینکه بیل از او خاستگاری کرده است تصمیم میگیرد که او را ترک کند و در اخر هنگامی که او مشکل پیدا میکند اه ما بیل رفته است

«در جسم و جان» در حومه ی شهر بوداپست، مدیر سالخورده ی تنها و افسرده ی یک فروشگاه به نام اِندره، که دست چپ فلج و همینطور احساساتش را پشت مشغله ی کاری اش، پنهان می کند. بعدا به صورت غیرمنتظره ای، تازه واردی دلپذیر و خجالتی به اسم ماریا، وارد دفترش می شود که توجه اندره را به خودش جلب می کند. ماریا یک مامور کنترل کیفی زیباست و حالا برخلاف محیط سرد و بی روح کشتارگاه، یک رابطه ی احساسی عجیب و لطیف بین این دو نفر شکل می گیرد و به مرور زمان زندگی و سرنوشتشان در هم تنیده و ناگسستنی می گردد. هرچند هردوی آنها خیالباف هستند اما آیا اندره و ماریا عشقی در جسم و جانشان خواهد بود؟