TvPedia

«ابر قهرمان فربال» امیلیا کودکی اهل حومه شهر است که به مدرسه می‌رود و با مادرش و گاهی با پدرش زندگی می‌کند و زندگی خیلی معمولی دارد. ولی یک روز حیوان خانگی امیلیا، یک همستر انگشت او را گاز می‌گیرد. امیلیا ابر قدرتی پیدا می‌کند که می‌تواند به یک "ابرقهرمان فربال" تبدیل شود که قدرت پرواز دارد و با قدرت هایش می‌تواند مشکلات را حل کند. در همین زمان، شاه ماهی های خلیج دریای بالتیک به خاطر آب های آلوده شروع به فریاد زدن برای کمک می‌کنند. امیلیا هم به عنوان یک ابرقهرمان مسئولیت درست کردن این اوضاع را بر عهده می‌گیرد. او همچنین سعی می‌کند راه هایی پیدا کند تا در زندگیش شجاعتر باشد.

«قند عسل» شایا لابیاف، نویسنده ی این فیلم، فیلمنامه را براساس تجارب خودش نوشته و آلما هارل کارگردانی فیلم را بر عهده دارد. هارل بیننده را به زندگی بازیگر جوانی می برد که کودکی ناآرامی داشته و در اوایل دوران جوانیش، درگیر وفق دادن با پدرش از طریق سینما و رویاهایش است . او ستاره شدنش را در دوران کودکی و متعاقباً سقوط خود در بازپروری را داستان سرایی میکند. هارل از نواح جوپ و لوکاس هجز در نقش اوتیس لورت، در زمان های متفاوت حرفه ای برگزیده. لابیاف نیز در اقدامی شجاعانه و چالش برانگیز در نقش پدر خود ظاهر شده است، یک دلقک سوار کار سابق و یک بزهکار. هنرمند و موسیقیدان، اف کی ای توییگز، در این فیلم، نقش همسایه و هم صحبت اوتیس جوانتر را بازی می کند. فیلم هارل ترکیبی است از فیلمسازی و موضوع مورد بحث که هنر بعنوان درمان و از تخیل بعنوان امید یاد می کند.

«چاقوکشی» هیچ چیز نمی تواند جشن تولد مجلل یک نویسنده ی رمان های جنایی به نام هارلان ترومبی را لکه دار کند مگر مرگ عجیب و مرموز خودش. حالا چاقوی تیزی که در دست مقتول است نشان می دهد چیزی یا کسی برای هارلان مزاحمت ایجاد کرده بوده. با این وجود، کارآگاه مرموز، بنویت بلنک، کاملا از این موضوع مطمئن نیست. مطمئنا بیشتر از یک نفر از اعضای خانواده ی این نویسنده ی معروف مظنون محسوب می شوند. همینطور که بلنک دنبال سرنخی برای باز کردن این کلاف پیچیده و سردرگم است، همه ی چشم ها یر روی جایزه ی بزرگ یعنی میراث هارلان می باشد. آیا بنویت می تواند این پرونده ی پیچیده را قبل از مرگ کسی دیگر حل کند یا نه؟

«در جسم و جان» در حومه ی شهر بوداپست، مدیر سالخورده ی تنها و افسرده ی یک فروشگاه به نام اِندره، که دست چپ فلج و همینطور احساساتش را پشت مشغله ی کاری اش، پنهان می کند. بعدا به صورت غیرمنتظره ای، تازه واردی دلپذیر و خجالتی به اسم ماریا، وارد دفترش می شود که توجه اندره را به خودش جلب می کند. ماریا یک مامور کنترل کیفی زیباست و حالا برخلاف محیط سرد و بی روح کشتارگاه، یک رابطه ی احساسی عجیب و لطیف بین این دو نفر شکل می گیرد و به مرور زمان زندگی و سرنوشتشان در هم تنیده و ناگسستنی می گردد. هرچند هردوی آنها خیالباف هستند اما آیا اندره و ماریا عشقی در جسم و جانشان خواهد بود؟

«کلبه» مکنزی مک فیلیپس کودکیست که توسط پدر دائم الخمرش مورد سواستفاده ی جسمی و روحی قرار گرفته است. او شاهد سواستفاده قرار گرفتن مادرش نیز بوده است. به همین دلیل، این پسر 13 ساله تصمیم می گیرد با استرکنین، پدرش را مسموم کند اما هیجوقت مشخص نمی شود که چطور و چگونه این کار را انجام داده است. زندگی عالی مک در بزرگسالی به همراه همسرش نان و سه فرزندش، کیت، جاش و میسی، از هم می پاشد. کوچکترین فرزند او، میسی، در طول مسافرت و هنگامی که در یک حادثه ی قایقرانی، مشغول نجات کیت و جاش است، ناپدید می شود. پلیس بعد از پیدا کردن میسی با لباس و بدن تکه شده ی او، مشخص می کند که او قربانی یک قاتل سریالی بوده. کیت به خاطر مرگ میسی، خود را سرزنش می کند چون رفتار بی ملاحظه ی او باعث اتفاق در قایقرانی شده بوده است. این اتفاق دردناک ایمان و زندگی مک را از هم می پاشد تا ابتدای زمستان که نامه ای در صندوق پستی اش پیدا می کند. نامه توسط شخصی به اسم "پاپا" نوشته شده که همان اسم مستعاریست که نان به خدا نسبت می دهد و از مکنزی می خواهد تا در کلبه ای به ملاقات او بیاید.

«مردی که کریسمس را اختراع کرد» در سال 1843، نویسنده معروف بریتانیایی، چارلز دیکنز، در پایینتر نقطه در حرفه اش قرار دارد و روز به روز بر هزینه های خانواده اش افزوده می شود. دیکنز برای بهبودی اوضاع تصمیم می گیرد کمتر از دو ماه یک داستان راجب کریسمس بنویسد و خودش آن را چاپ کند. هنگامی که دیکنز در کشمکش نوشتن داستان در مدت بسیار کم است، پدر و مادرش که دیگر با او رابطه ی گرمی ندارند، نزد وی آمده و با او هم اتاق می شوند. هنوز سایه ی خاطرات تلخ پدرش در دوران کودکی و بی مسئولیتی مالی وی، بر زندگی اش است که ذهنش برای نوشتن داستان قفل می شود و به نظر می رسد راه حلی پیدا نمی کند. دیکنز باید با شیاطین شخصی اش در قالب کاراکترهای داستانش روبرو شود، به خصوص در گفتگوی خیالی اش با ابنزر اسکروج. حالا با نزدیک شدن روزهای آخر تحویل داستان، دیکنز در کشمکش با ناامیدی و عقاید کاراکترهایش در خلق یک اثر ادبی است تا بتواند یک روح بنیادین برای کریسمس مدرن تعریف نماید.

«شمشیرهای شکسته: آخرین در خط» دوازده زن و مرد باتجربه و رنج دیده در حال فرار هستند. اگر کسی قادر باشد از این ماجرا جان سالم به در ببرد آن ها هستند و یا اینکه در حال تلاش برای نجات جانشان خواهند مرد. و قطعا تعداد زیادی از آن ها قبل از اینکه شب جای خود را به روشنایی روز بدهد خواهند مرد.

«بر فراز موج هایت بتاز» "هیناکو" دانشجویی است که عاشق موج سواری است و به تازگی به شهری ساحلی نقل مکان کرده است. وقتی به صورت ناگهانی آپارتمانش آتش می گیرد، "میناتو" که یک آتش نشان خوشتیپ است، جانش را نجات می دهد و آن ها خیلی زود عاشق هم می شوند، دقیقا در همان زمانی که به شدت به هم وابسته می شوند، "میناتو" به دلیل حادثه ای که در دریا برایش اتفاق می افتد می میرد. "هیناکو" به حدی حالش بد می شود که حتی توانایی نگاه کردن به دریا را هم از دست می دهد، ولی یک روز آهنگ مخصوص به خودشان را می خواند و ناگهان "میناتو" بین آب ها ظاهر می شود. از آن روز به بعد در هر سطح آب مانندی می توانست "میناتو" را با خواندن آن آهنگ احضار کند، ولی واقعا آن دو می توانند تا ابد با هم بمانند؟ و دلیل واقعی ظاهر شدن ناگهانی "میناتو" چه چیزی می تواند باشد؟

«کنتاکی سوزان» در کوههای مه آلود شرق کنتامی، زنی جوان ب دنبال تکه های گمشده ی معمای اتفاقی است که منجر به کشته شدن خانواده اش گشته است. وقتی حقیقت آشکار می گردد، باید بین مردی که عاشقش هست و انتقام خون خانواده اش، یکی را برگزیند.

«پیمان» یک ستوان سابق ارتش، بعد از رسیدن خبر مرگ نابهنگام مادرش، به شهری کم رفت و آمد در شمال غربی اقیانوس آرام می رود تا پرده از راز مرگ مشکوک مادرش بردارد.